برو ، برو که این عشق ما نمی سازد.
خاطراتت را ، چه تلخ ، چه شیرین ، همه را با خود ببر.
برو ولی بدان که من دیوانه وار تو را دوست میداشتم ، بدان که یک دریا برایت اشک ریختم ، زندگی ام ، عشقم را فدای آن قلب نامهربانت کردم.
برو ، اما بدان که قلبم را شکستی ، عشق را در قلبم کشتی و زندگی را برایم پوچ و بی معنا کردی.
برو به همان سرزمین خوشبختی ها تا من نیز در این سرزمینی که یک با وفا نیز در آن نیست تنها بمانم. همه امیدم به تو بود ، زندگی را با تو زیبا میدیدم ، اگر دو سه خطی می نوشتم برای تو و به عشق تو بود حالا دیگر نه امیدی در دل دارم ، نه زندگی را زیبا می بینم و نه دیگر شوقی برای نوشتن دارم. همه را سوزاندی ، هر چه از عشق تو نوشته بودم را سوزاندی و تنها خاکستر آن و چند تکه کاغذ نیمه سوخته که از جدایی بر روی آن نوشته بودم در قلبم مانده است.
برو اما فراموشم نکن ، گهگاهی غروب را میبینی مرا نیز یاد کن ، اگر زیر باران قدم زدی به یاد من نیز باش.بدان که من همیشه و همیشه یک تنها می مانم و با هیچکس هیچ عهد و پیمانی را نخواهم بست. عاشق شدن دیگر از ما گذشت ، نه من حوصله خواندن این قصه تلخ را دارم و نه دلم شوقی برای عاشق شدن دارد. عاشقی از ما گذشت ، تنها ، آرزوی خوشبختی تو را از خدای خویش دارم و شاید بعد از زمان جداییمان بتوانم با این آرزو همچنان عشقم را به تو ثابت کنم.
نمیتوانم فراموشت کنم ای تو که مرا سوزاندی ، قلب عاشق و در به درم را شکستی و مرا با کوله باری از غم و غصه رها کردی.
برو که دیگر عشق با ما یار نیست ، سرنوشت هوای ما را ندارد ، این زندگی با ما هم ساز نیست.
برو اما فراموشم نکن با اینکه میدانم روزی فراموش می شوم.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: شعر فقط عاشقانه * ، ،